قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

سلامی دوباره همراه با بوی عید

سلام 

سلامی پس از مدت ها ، چند وقتی بود که تو وبلاگم فعالیتی نداشتم اما ازامروز اگر خدا بخواد می خوام شروع کنم به نوشتن متن های متنوع 

درآستانه عید نوروز و سال جدید قرار داریم امیدوارم سال خوبی رو گذرونده باشید و سال خوبی رو پیش رو داشته باشید 

اینم یه نوشته از خودم

دریا موج

طوفانی درراه
نگاهی به آسمان
ابرها در حرکت اند
آفتاب پنهان شده است
نگاهم آرام شده است
چشمانم خیس
صورتم بی تاب
به دستان آسمان خیره شده ام
احساسم را به سوی خود می برند
اشکهای آسمان دلتنگم می کند
این اشکها انتظار چه می کشند
شاخه های درختان با باد و طوفان تکان می خورند
روی موج آب آواز دریا ، قایق ها را به رقص در می آورد
دریا کنار خانه مان است
صدای آوازش شنیدنی است
مادرم صدایم می زند
ازحال و هوای اطرافم بیرون آمدم
با خودم گفتم
دریای آوازخوان
آسمان گریان
باد رقصان
همه زیبایی دنیاست

                                                                           حنانه خوش گفتار

امیدوارم خوشتون اومده باشه  

سال خوبی رو برای شما دوستان آرزومند

زندگی سهراب سپهری

شب آرامی بود

می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه‌اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می‌گفتم:

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده‌ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟

هیچ!!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می‌ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست

زندگی، پنجره‌ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی‌ها داد

زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات‌ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست

من دلم می‌خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.


سهراب سپهری

روز تازه

صبح آمد آسمان چادر آبی اش را برسر زمین می گستراند. بی بی خورشید به نیمی ازجهان سلامی می کند ونور افشان عالم می شود.آقا خروسه آواز خونه و داره مردمواز خواب شبانه بیدار می کنه .ننه اقدس سماور رو روشن کردوسفرۀ صبحونه رو چید.  

سمانه از خواب بیدار شد و توراه مدرسه باخودش حرف هایی زد :عموی من زنجیر بافه درختای جنگل رو به هم می بنده. کوه هارو رشته می کنه و دریاچه هارو به هم پیوند میده تا دریا بسازه .آی عموی زنجیر بافم زنجیر هارو به هم بباف وبنداز ته دره تا هیچ وقت باز نشن. بابا با صذای طبیعت از راه میرسه :صدای جویبار ، صدای جنگل ، صدای دریا ،صدای آواز آقا خروسه ، صدای نور افشانیه بی بی خورشیدو صدای باز شدن چادر آسمون. سمانه هنوز توی فکر بود که دید جلوی در مدرسه اس با خود خندید و گفت : چه زود بخشی از عمرم گذشت.     

کاش ...

کاش می شد درکنار هم مثل یک چای خوب ، گرم و مهربان باشیم.

کاش با یکدیگر ، ساده و یک رنگ و یک دل باشیم.

کاش دل ها را یکی کنیم ، صادق و همراه دیگری باشیم.

کاش در لحظه زندگی کنیم ، در همین لحظه ها شاد باشیم.

کاش عمر باارزش را دور نریزیم ، درآن باهم دوست باشیم.

کاش خشم و دعوا را از یاد ببریم ، با دلی صاف  با یکدیگر باشیم.

کاش زیبایی ها را ببینیم ، با دید بد نگاه نکنیم.

کاش از دیگران درس حیات را بیاموزیم ، به دیگران بدی نکنیم.

کاش به حرف های خوب گوش دهیم تا لطیف با همدیگر باشیم.



جهت اطلاع میخواستم بگم تمام این نثرها و دلنوشته هایی که گذاشتم و می ذارم را خودم نوشتم . 

طبیعت مهربان

 تصورکن درباغی هستی پراز گل های رنگارنگ و درختانی بلند قامت،درکنار رودی خروشان که با جوش وخروشش باتوسخن می گوید،حرف هایی بی کران از آفتاب آسمان تاگل روییده ازخاک،ازباران های تند،ازبادبهاری،ازمهرومحبت طبیعت.درختان چشم به تو دوخته اند وتورامی نگرندو دست هایشان رابه سوی توکشیده اند تا به آغوش نعمت های هستی بروی.گلها گلبرگ های خود رابازکرده وباشادابی به تو لبخند می زنند.پرندگان جیک جیک کنان باآوازشان تورا غرق دررویایی بی نظیرمی کنند که آرام نسیمی بهاری ازکنارت می گذرد ونوازشت می کندهمچو دستی که برصورتت کشیده میشود،تصورش واقعا زیباست اما بایدتوجه به این داشت که تمام این طبیعت دوست داشتنی ومهربان هدیه ای است بزرگ ازسوی خالق بی همتا.