قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

روز تازه

صبح آمد آسمان چادر آبی اش را برسر زمین می گستراند. بی بی خورشید به نیمی ازجهان سلامی می کند ونور افشان عالم می شود.آقا خروسه آواز خونه و داره مردمواز خواب شبانه بیدار می کنه .ننه اقدس سماور رو روشن کردوسفرۀ صبحونه رو چید.  

سمانه از خواب بیدار شد و توراه مدرسه باخودش حرف هایی زد :عموی من زنجیر بافه درختای جنگل رو به هم می بنده. کوه هارو رشته می کنه و دریاچه هارو به هم پیوند میده تا دریا بسازه .آی عموی زنجیر بافم زنجیر هارو به هم بباف وبنداز ته دره تا هیچ وقت باز نشن. بابا با صذای طبیعت از راه میرسه :صدای جویبار ، صدای جنگل ، صدای دریا ،صدای آواز آقا خروسه ، صدای نور افشانیه بی بی خورشیدو صدای باز شدن چادر آسمون. سمانه هنوز توی فکر بود که دید جلوی در مدرسه اس با خود خندید و گفت : چه زود بخشی از عمرم گذشت.