قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

قصه هاوخاطرات من

حنانه هستم/۱۵سالمه/متولدفروردین -مشهد/فعلاساکن سنندج

روز تازه

صبح آمد آسمان چادر آبی اش را برسر زمین می گستراند. بی بی خورشید به نیمی ازجهان سلامی می کند ونور افشان عالم می شود.آقا خروسه آواز خونه و داره مردمواز خواب شبانه بیدار می کنه .ننه اقدس سماور رو روشن کردوسفرۀ صبحونه رو چید.  

سمانه از خواب بیدار شد و توراه مدرسه باخودش حرف هایی زد :عموی من زنجیر بافه درختای جنگل رو به هم می بنده. کوه هارو رشته می کنه و دریاچه هارو به هم پیوند میده تا دریا بسازه .آی عموی زنجیر بافم زنجیر هارو به هم بباف وبنداز ته دره تا هیچ وقت باز نشن. بابا با صذای طبیعت از راه میرسه :صدای جویبار ، صدای جنگل ، صدای دریا ،صدای آواز آقا خروسه ، صدای نور افشانیه بی بی خورشیدو صدای باز شدن چادر آسمون. سمانه هنوز توی فکر بود که دید جلوی در مدرسه اس با خود خندید و گفت : چه زود بخشی از عمرم گذشت.     

نظرات 5 + ارسال نظر
Arianiha جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:34 http://arian-band-fans.blogfa.com

سلام :)
چقدر زیبا و دلنشین . اول صبح حس خوبی بهم منتقل کرد ممنون عزیزم قلم زیبایی داری ♥♥

متشکرم عزیزمخوشحالم که خوشت اومد

الهه یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 16:58 http://jahansazaan.blogfa.com

سلام. خیلی زیبا بود ♥

ممنونم

شب شعر ما سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:10 http://www.shabesherema.blogfa.com

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
سعدی


سلام.پست جدید گذاشتم خوش حال میشم سر بزنید[گل]

حتما سر میزنم

زحل انوری دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 18:34

خیلی خوب بود عزیزم چشم نخوری باز هم ادامه بده

مرسی زحل جون
ممنون از نظرت

فاطمه فرشته*** جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 13:16

چرا اسمون لباس ابی تنش نکرده چادردابی تنش کرده؟سوالمه حنا جونم

والا نمی دونم شاید لباس تنش کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد